نویسنده: رایا دونایفسکایا
مترجمان: حسن مرتضوی، فریدا آفاری



 

انسان تنها با نان زنده نیست اما برای زنده ماندن نیازمند نان است. شورش لهستان در 1970-1971 با این مسئه آغاز شد اما شورش های ضد سرمایه داری دولتی با این مسئله پایان نخواهد یافت. پیمان هیتلر - استالین با گشودن دروازه به روی جنگ جهانی دوم آشکار کرد که هر قدر هم که برنامه ی دولتی در دوران رکود بزرگ جذاب بوده باشد، تفاوتی بنیادی میان سرمایه داری خصوصی و سرمایه داری دولتی وجود ندارد. محور اصلی هر کدام همانا قانون ارزش است یعنی پرداخت حداقل مزد به کارگران برای باز تولید خویش و استخراج حداکثر ساعات پرداخت نشده ی کار برای این که «تولید به خاطر تولید» در پیشرفته ترین سطح تکنولوژیکی و اتمی در جهان همچنان ادامه داشته باشد. هر نوع سرمایه داری، صرف نظر از میزان کنترل «بازار» یا «فرهنگ» با بحران های اقتصادی روبرو است. از آنجا که قانون ارزش با تنیده شدن در محصولات به عنوان زمان کار اجتماعاً لازم، قانون بازار جهانی نیز هست، سرمایه ی بزرگ بر سرمایه ی کوچک و توانایی هسته ای بر هر دو سروری می کند.
خواه در جهانی سه قطبی و خواه در جهانی دو قطبی زندگی کنیم، هر دو قطب سوداهای جهانی در سر دارند. دو جهان متضاد کار و سرمایه ساکن هیچ قطبی نیستند. این دو جهان متضاد درون هر کشوری «جاخوش» می کنند. تازگیِ سرمایه داری دولتی، توتالیتاریسمی است که در تمامی جامعه - اقتصاد، هنر، جوانان دانشجو - ونه فقط در زندگی عمومی بلکه زندگی خصوصی رسوخ کرده است. هرچه جستجوی توده ها برای جهان شمولی راسخ تر و مشخص تر می شود، تئوری و عمل از هم جدایی ناپذیرتر می شوند. رابطه ی عمل و تئوری چنان جدید است که حرکت برخاسته از عمل، خود شکلی از تئوری است.
در لهستان، دو روشنفکر جوان درباره ی «طبقه ی جدید» تئوریی را به وجود آوردند و آن را «بوروکراسی برنامه ریزی مرکزی» نامیدند. آنها نشان دادند که طبقه ی حاکم «جدید» اساساً با سرمایه داری خصوصی تفاوتی ندارد: کارگر حداقل ضروری ابزار معاش را برای خود و کل قدرت دولت را بر ضد خویش تولید می کند. این نوشته ی نود و پنج صفحه ای به قلم یاسک کورون و کارول مُودزلِوسکی در زندان، سندی بود مبنی بر استثمار کارگران لهستان و فراخوانی برای سرنگونی طبقه ی حاکم. عنوان این نوشته بسیار ساده بود: «نامه ی سرگشاده به حزب» (1). از نظر من، نقطه ضعف این عمل سیاسی متهورانه آن بود که آنان به عنوان جوانان حزبی برای حزب پیشاهنگ نقش ویژه ای قائل هستند، گویی تئوری ملک طلقِ روشنفکران است. با این همه، چنان که کورون و مُودزلِوسکی تصدیق کرده اند کارگران نخستین انقلاب را در اروپای شرقی آغاز کردند و نه روشنفکران. بی تردید این دو دهه ی طولانی طغیان باید تقریباً به نحو بی وقفه ای ثابت کرده باشد که نه تنها نمی توان توده ها را از اندیشه تهی کرد بلکه آنها اندیشه های خاص خود را دارند. فرایند تولید، قدرت نظامی و تمامی وسایل ارتباطی ممکن است در دست دولت باشد اما مغزها متعلق به همان بدن هایی هستند که استثمار می شوند؛ و هنگام اقدام فراگیر توده ها که کل ساختار توتالیتر را می لرزاند، پرولتاریا نه تنها «غریزتاً» بلکه از لحاظ تئوریک نیز خلاق است.
از میان تمامی مفاهیم اصلی مارکس، مفهومی که هم طرفداران و هم دشمنان او کمتر از همه درک کرده اند، همانا پراکسیس یعنی یکی از بدیع ترین مفاهیم اوست (2). درست است که مارکسیست ها هرگز از حرف زدن درباره ی آن خسته نمی شوند اما اولاً ترجمه ی این واژه به «عمل»، مفهوم پراکسیس یعنی فعالیت ذهنی و یدی را از «فعالیت انتقادی - عملی» جدا می کند، فعالیتی که مارکس هرگز از خصوصیت انقلابی اش جدا نمی کرد. ثانیاً همانطور که این مفهوم در هر دوره ی تاریخی پس از مرگ مارکس، به گونه ای باز تفسیر می شد که با وضعیت ویژه ی آن دوره منطبق گردد، ادعای بدیهی بودن مفهوم عمل مبارزه ی طبقاتی یعنی انقلاب مانع از آن نشد تا به اصطلاح مارکسیست ها مبارزه ی طبقاتی را به رفرمیسم محدود کنند. ثالثاً تا 1914 - و این مهم ترین عامل در ابطال مفهوم پراکسیس بود - فقط رفرمیست ها نبودند که «داربست دیالکتیکی» فلسفه ی رهایی مارکس را کنار گذاشتند. انقلابیون نیز حتی اگر فلسفه را ضمیمه ای صرف برای تئوری انقلاب پرولتری تلقی نمی کردند، بی گمان آن را فراخوانی برای انشعاب در بین الملل دوم نمی دانستند. لنین تنها انقلابی ای بود که ضرورت بازگشت به دیالکتیک هگلی را به عنوان زمینه ی تدارک انقلاب پرولتری و به عنوان شیوه ای برای آمیختن با خودکوشی، خودجنبی و خودتکاملی توده ها که انقلاب 1917 را تحقق بخشیدند، در خود احساس کرد. قاعدتاً وقتی انقلاب 1917 واقعیت یافت، تئوریسین ها از آن پیروی کردند اما هرگز از این فکر دست نکشیدند که خود مبتکر آن بودند.
به هر حال، در عصر ما، هنگامی که آنچه برای مارکس تئوری بود به طور ملموسی در حرکت از عمل به تئوری، به آزادی، به جامعه ای جدید تحقق یافت، باورنکردنی است که کسانی که اشکال جدید طغیان را تجلیل می کنند هنوز توده ها را به عنوان "خرد" درک نمی کنند. در عوض، آنان این شورش ها را به گونه ای تفسیر می کنند که گویی پراکسیس به این معناست که کارگران احکام صادره ی تئوریسین ها را عملی می کنند. در شب طولانی انحراف استالینیستی، ضد انقلاب یعنی دگرگونی دولت کارگری به ضد خود یعنی جامعه ی سرمایه داری دولتی، غیر از این هم نمی توانست باشد.
هیچ مرحله ی جدیدی از شناخت از آسمان نازل نمی شود بلکه تنها از طریق پراکسیس زاده می شود. هنگامی که کارگران آماده می شوند تا خیز جدیدی به سوی آزادی بردارند، آنگاه به مرحله ی جدیدی از شناخت می رسیم. اکنون که حتی 17 ژوئن 1953 نیز به «تاریخ» پیوسته است، هنگامی که حرکت از عمل نیز خواست خود را برای جهان شمولی آشکار ساخته است، هنگامی که این حرکت بارها در طی دو دهه تکرار شده، یقیناً وقت آن رسیده که رابطه ی جدید تئوری با عمل با فروتنی روشنفکرانه ساخته و پرداخته شود. بی شک، همانطور که کارگران به تنهایی نمی توانند به وحدت جدیدی از تئوری و عمل و نیل به انقلابی موفقیت آمیز دست یابند، روشنفکران نیز به تنهایی قادر به انجام آن نیستند. مانند "تئوری" و "پراتیک" در "ایده ی مطلق"، هر نیرو به خودی خود یک جانبه است.
توده ها نشان داده اند که «ذهنیّت» پرولتری تا چه حد متفاوت از ذهنیت خرده بورژوایی است. آنان دیگر حاضر نیستند فقط نیروی انقلاب باشند، چرا که هم خرد آن و هم مشارکت کنندگان فعال برای پرورندان فلسفه ی رهایی عصر ما نیز به شمار می آیند. آنان دست به کار شده اند. آیا وقت آن نرسیده که روشنفکران با شروع از اندیشه و هستی کارگران، خلأ تئوریک را در جنبش مارکسیستی پر کنند؟ این امر در هیچ زمانی چون امروز که نسل جدیدی از انقلابیون در اروپای غربی و شرقی زاده شده ضروری نبوده است، اما نسلی که چنان از «گذشته» بیزار است که هم از تئوری و هم از تاریخ روبرگردانده است. تداوم چه تاریخی و چه تئوریک مفقود شده است، گویی می توان به انقلاب میانبر زد. پند ژان پل سارتر به جوانان مبنی بر طردِ تاریخ، «بدعتی» که با تاریخ به گونه ای برخورد می کند که گویی وجود نداشته است، نه تنها خود را به تکرار خطاهای تاریخ محکوم می کند بلکه به سکون می انجامد. کسی چون هیتلر در نبرد من می توانست از تاریخ بگسلد، نه جنبش جوانان انقلابی. همچنین نمی توان خود را با گفته ی کوهن - بندیت فریفت که می توان تئوری را «سر راه» کسب کرد (3). پر کردن خلأ تئوریکی که پس از مرگ لنین به جای مانده، وظیفه ای است که هنوز انجام نشده است (4).

پی نوشت ها :

1. این نامه در دو شماره ی 2 و 3 سیاست های جدید، مجلد 5، بهار و تابستان 1966، و به عنوان جزوه ای جداگانه توسط سوسیالیسم بین المللی در انگلستان، انتشار یافته است.
2. گئورگ لوکاچ جدی ترین سهم را در پروراندن مفهوم پراکسیس در اثر تاریخی خود در سال 1923، تاریخ و آگاهی طبقاتی، داشت. طنز ماجرا این است که هنگامی که سرانجام انتشار رسمی آن را اجازه دادند، وی بسیاری از مطالبی را که در آن اثر گفته بود، پس گرفت. لوکاچ در مقدمه ی سال 1967 خود از یکی از شایستگی های اثر سال 1923 خود دفاع کرده است: «زیرا تجدید حیات دیالکتیک هگلی ضربه ی سختی به سنت رویزیونیستی زد... برای خواستاران بازگشت به سنت های انقلابی مارکسیسم، تجدید حیات سنت های هگلی الزامی بود... من با پیش دستی کردن بر انتشار مطالعات فلسفی لنین در چند سال بعد... آشکارا استدلال کردم که مارکس مستقیماً به هگل تأسی جسته است» (ص. xxi).
3. رجوع کنید به دانیل کوهن -بندیت، کمونیسم منسوخ (نیویورک، McGraw-Hill، 1968).
4. این موضوع صرفاً به «لنینیست ها» مربوط نبوده و در حوزه ی مسئولیت روشنفکران غیر مارکسیست نیز قرار دارد؛ حقیقت این است که شیوه ی برگزاری «دوره های مطالعاتی» «مارکسیسم - لنینیسم» در دانشگاه های ما مفتضح است. من مجبور شدم یادداشتی را در این مورد در مقاله ام برای همایش بین المللی در مورد انسان باوری مارکس ارائه دهم: «نباید مقام آزادی اندیشه به سطحی تنزل کند که روی دیگر سکه ی کنترل اندیشه باشد. نگاهی به مطالعات نهادی درباره ی "مارکسیسم - لنینیسم" که از نوع مطالعات "دشمن خود را بشناس" است، نشان می دهد که در روش شناسی، این نوع مطالعات هیچ تفاوتی با آنچه در کمونیسم مستقر آموزانده می شود ندارد، هر چند قرار است "اصولی متضاد" را آموزش دهند. نکته این است: تا زمانی که آزادی اندیشه به معنای فلسفه ی بنیادی برای تحقق جنبش رو به پیش انسانیت وجود نداشته باشد، اندیشه، دست کم در معنای هگلی، نمی تواند "ایده" نامیده شود» (انسان باوری سوسیالیستی، ص. 71).

منبع: دوپره، لویی، (1382)، فلسفه و انقلاب از هگل تا سارتر و از مارکس تا مائو، حسن مرتضوی و فریدا آفاری، تهران، انتشارات خجسته، چاپ دوم.